**خاطراتی از ابراهیم؛
*عصر یک روز وقتی خواهر وشوهر خواهر ابراهیم به منزلشان آمده بودند هنوز دقایقی نگذ شته بود که از داخل کوچه سرو صدایی شنیده می شد.ابراهیم سریع از پنجره طبقه ی دوم نگاه کرد و دید شخصی موتور شوهر خواهرشان را برداشته و در حال فرار است.
ابراهیم سریع به سمت درب خانه آمد و دنبال دوید و هنوز چند قدمی نرفته بود که یکی از بچه محل ها لگدی به موتور زد و آقا ه با موتور به زمین خورد.تکه آهنی که روی زمین بود دست را برید و خون هم جاری شد. ابراهیم به محض رسیدن نگاهی به چهره پراز ترس و دلهره انداخت و بعد موتور را بلند کرد و گفت: سوار شو! همان لحظه را به درمانگاه برد و دست را پانسمان کرد.
کارهای ابراهیم خیلی عجیب بود و شب هم با هم به مسجد رفتند و بعد از نماز ابراهیم کلی با اون صحبت کرد و فهمید که آدم بیچاره ای است و از زور بیکاری از شهرستان به تهران آمده و ی کرده.
ادامه مطلب
درباره این سایت